ایمان....

مرد جوانی که مربی شناو دارنده  چندین مدال المپیک بود ، به خدا عتقاد نداشت. اوچیز هایی را که درباره خدا می شنید را مسخره می کرد. شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهی رفت . چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود . به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.

نامهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احشاش عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و  چراغ هارا روشن کرد . آب استخر برای تعمیر  خالی شده بود...


یادداشت روز: برای آنکه عمر طولانی  داشته باشیم ، باید آهسته زندگی کنیم....

نظرات 1 + ارسال نظر
AhMaD چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ب.ظ

این چی بود؟ میگی استخر سرپوشیده بوده امّا نور ماه افتاده توش؟! ما پسرا رو اینجوری نمیشه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد