مرد جوانی که مربی شناو دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا عتقاد نداشت. اوچیز هایی را که درباره خدا می شنید را مسخره می کرد. شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهی رفت . چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود . به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
نامهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احشاش عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ هارا روشن کرد . آب استخر برای تعمیر خالی شده بود...
یادداشت روز: برای آنکه عمر طولانی داشته باشیم ، باید آهسته زندگی کنیم....
این چی بود؟
میگی استخر سرپوشیده بوده امّا نور ماه افتاده توش؟!

ما پسرا رو اینجوری نمیشه ...